مهدی گفت : طاهره جان! اگر من روزی شهید بشوم، چیکار میکنی؟ خواستند مصاحبه کنن چه می گویی؟ ته دلم لرزید. گفت : بالاترین درجه این است که به شما میگویند همسر شهید.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق - چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟ ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟ گلوله ای از لوله دوشکا شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام...؟
جنگ، جنگ است، برای شیعیانی در آن طرف مرزها، حرامی ها نگاه چپ می خواستند به حرم عقیله بنی هاشم بیاندازند که غیور مردان ایرانی جلو نگاه و فکرهایشان را گرفتند. قاسم ، علی اکبر ، جعفر و عبدالله امام حسین ( علیه السلام) نیستند اما خود را می توانند شبیهشان کنند و از حریم عقیله بنی هاشم (علیه السلام) محافظت کنند. حتی اگر خونشان در این راه ریخته شود. مهدی خراسانی هم یکی از همین غیور مردان ایرانی است که فدای عقیله بنی هاشم (علیه السلام) شده است.
مهدی در ماه خرماپزان، گرمای مرداد ماه سال 60 در دامغان برای چند صباحی چشمانش به این دنیا باز شد. و چند خانه آن طرف تر طاهره در سرمای پر از سوز و برف بهمن ماه سال 60 در دامغان به دنیا آمد. مهدی و طاهره پسر دایی و دختر عمه بودند، کودکی خود را قدم به قدم غرق در بازی های کودکانه بزرگ شدند و به نوجوانی و جوانی با هم رسیدند. تا اینکه مهدی هم بازی دوران کودکی خود را برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کرد. زندگی شان را در کنار آقا علی بن موسی الرضا ( علیه السلام ) شروع کردند و همین آغاز زیبا برکت زندگی شان می شود. عمر زندگی شان به ده سال میرسد و امروز همسر شهید از این ده سال برای مخاطبان مشرق می گوید.
10 سالی از ازدواجم با مهدی میگذرد، اگرچه 10 سال زندگی مشترک مهدی و همسرم بسیار کوتاه و زودگذر بود اما زندگی بسیار پرباری را در کنار هم طی کردیم. در این مدت آرامش را به معنای واقعی حس کردیم. ثمره زندگی مان دو فرزند است؛ امید هشت ساله و محمد سه ساله. مهدی علاقه خاصی به فرزندانش داشت. مهدی اما خانواده دوست، مهربان، شوخ طبع بود. که گاهی با خنده هایش دل من را با خودش می برد، گاهی دلم برای ذره ای از خنده هایش تنگ می شود. فردی بسیار متین، آرام و مسئولیتپذیر بود. در اوقات بیکاری، من و بچهها را به تفریح و گشتوگذار میبرد. زمانی که به خانه میآمد، در کارهای منزل کمکم میکرد. او برای خانوادهاش احترام و اهمیت زیادی قائل بود. حرفها و درد دلهایش را با من در میان میگذاشت و هیچ حرف نگفته و پنهانی در زندگی ما وجود نداشت.
شهید مهدی نه تنها یک همسر خوب بلکه یک رفیق و دوست خوب هم برای من بود. همیشه در تصمیمگیریها با من مشورت میکرد. مهدی پشتیبان ولی فقیه و ارادت خاصی به ولی فقیه داشت و همیشه گوش به حرف حضرت آقا بود. از اینکه از پدر و مادرش دور بود احساس ناراحتی میکرد و میگفت نمیتوانم آن طور که آنها بر گردن من حق دارند به آنها خدمت کنم، ولی با این حال از هیچ کمکی به پدر و مادرش کوتاهی نمی کرد. زندگی ما هم مثل همه زندگی های مشترک دیگر یک سری اختلافاتی وجود داشت. بالاخره دو نفر با دو دیدگاه و آرا و عقاید متفاوت در کنار هم زندگی میکنند و گاهی اختلاف جزئی پیش میآمد. اگر کوچکترین بحثی بین ما رخ میداد، مهدی من را به آرام می کرد و میگفت: هیچ چیز دنیوی ارزش ندارد که به خاطر آن رابطه زیبا و عاشقانه ما با ناراحتی باشد. در حقیقت با آرامش مهدی من آرام میشدم و اختلاف نظرهای بسیار جزئی به صفا و صمیمیت تبدیل میشد.
در این چند سال همیشه عشق به شهادت با همه وجودش گره خورده بود. میگفت: من لیاقت شهادت را ندارم و بزرگترین آرزویم این است که در دفاع از اسلام و دین و ایمانم سهمی به اندازه فداکردن جانم در این راه داشته باشم. با دیدن فیلم های شهدا یا عکس شهدا انگار به دنیایی دیگه می رفت. گاهی گریه می کرد و گاهی بغض. حسرت را در رفتار و نگاهش می خواندم. مهدی متفاوت بود با همه آدم هایی که در اطرافم دیده بودم. به طور مثال ؛ یک روز از سرکار آمدن سفره رو که انداختم یک دستمال سفید از جیبش در آورد. گفت : یک چیزی آوردم واسه شما. سه تا دونه برنج لای دستمال پیچونده یه دونه به من داد یه دونه به پسر بزرگم یه دونه هم به پسر کوچکم گفتن بخورید که آقا خیلی دوستون داشته تازه متوجه شده بودم که برنج نذری ،گفتم: چرا سه تا دونه گفت: تبرک می دادند من چهار تا دونه گرفتم یکی خودم خوردم سه تا هم واسه شما. گفتم: چقدر کم ، خندید گفت : ای بابا مهم نیت است خانم؛ کم و زیادش خبری نیست، نذر یعنی همین نه که بخوری سیر بشی. روزگار را سپری می کردیم و در این همسفری مان خداوند دو پسر به ما عنایت کرد. تا اینکه حرامی ها به حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) می خواستند نزدیک شوند که مهدی هم مثل همه جوانان غیرتمند این مرز و بوم تصمیم گرفت راهی سفر عشق شود.
فروردین 94، تازه از شهرستان برگشتیم، که با شادمانی یک روز از سر کار برگشت و گفت : یک خبر خوش، اگر آقا دعوت نامه مان را امضاء کرده باشد راهی آسمان هشتم هستیم. اما سفر این بار با همه مسافرت ها متفاوت بود، شادمانی همه وجود مهدی را گرفته بود. با شهید شنایی راهی شدیم. ما بعداز ظهر ها به حرم می رفتیم بعد از نماز و دعا می نشستیم توی صحن ها مهدی گاهی دعا می خواند، گاهی نصیحت، و گاهی به گنبد طلای آقا خیره می شد و آرام آرام اشک هایش سر می خورد از روی گونه هایش بر روی سنگ فرشها.
چند روزی هنوز نگذشته بود که یک روز شهید شنایی بعد از نماز مغرب و عشاء به مهدی گفت: به من اطلاع دادند برگردیم، باید به ماموریت برویم. با قطار برگشتیم. در کوپه قطار مهدی و شهید شنایی پچ پچ در گوش هم حرف می زدند و گاهی قهقه هایشان گوش کوپه را پر می کرد. تعجب کردم، گفتم : چه خبر است به ما هم بگویید با هم بخندیم، مهدی گفت : طاهر جان اگر من روزی شهید بشم چیکار می کنی؟ خواستن مصاحبه کنن چه می گویی؟ ته دلم لرزید، یه چیزهایی پیش خودم حدس زدم، برگشت ناگهانی از مشهد، شادی های بیش از حد معمول و پچ پچ های جلوی چشم ما...
گفتم : دنیا بدون شما اصلا برای ما معنی ندارد، گفت : بالاترین درجه این است که به شما میگویند همسر شهید. بغضم را خوردم و با یک آه پر از سوز جوابش را دادم. ایستگاه راه آهن یکی از همکاران مهدی و شهید شنایی آمد دنبالمان. در بین راه گفت : شنیدم قراره بروید سوریه، به جای ما هم زیارت کنید. دیگه همه شک هایم به یقین تبدیل شد. مهدی فقط گفت : اگر لایق رفتن باشیم. شب تا صبح دلم هزار راه رفت، صبح هنوز لقمه نان تازه از تنور درآمده را نخورده بودم گفتم : مهدی جان ، تو داری میری سوریه؟ گفت : انشاالله. گفتم : مگه جنگ نیست، گفت : منم برا همین می خواهم بروم. گفت : راضی باش تا برم، گفتم : من کی باشم خدا راضی باشه، گفت : یعنی برم شهیدشم. گفتم : می خوای بری شهیدشی کوچه و خیابان به نامت بزنن. گفت : نه بابا ما از این شانسها نداریم ، پرسید طاهره چرا راضی هستی که من برم. گفتم: اگر بگم نه اون دنیا شرمنده حضرت فاطمه ( سلام الله علیها ) می شوم، جواب حضرت زینب (سلام الله علیها ) را چی بدهم؟ اصلا مگر خونت رنگین تر از خون اولیا خداست . گفت : از وقتی این لباس سبز را تنم کردم یعنی سرباز امام زمانم باید برای دفاع از اسلام در هر مکان و هر زمانی آماده باشیم. حرم خانم زینب، حرم رقیه سه ساله این ها مکان های مقدس ما مسلمانان است. یکبار اسیر شدند و ما اجازه اسارت دوباره نخواهیم داد. این جنگ برای ما امتحان است. وقتی این ها نباشند نسل های آینده و بچه های ما چه چیزی را الگوی خودشان قرار بدهند. نزدیک بیست روز طول کشید تا اعزامشان اعلام شود و بروند. این بیست روز را بهترین روزها را همراه شهید شنایی و خانواده اش برای ما رقم زدند. تمام سعی خودشان را می کردند تا بهترین لحظه ها و ثانیه ها را در کنار ما سپری کنند. هرچند که تمام روزهای زندگی با ایشان بیادماندنی بود. روزهای آخر فقط نگاهش می کردم. سکوت کرده بودم و همه حرفهای نگفته ام را پشت چشمان پنهان کرده بودم. می گفت : هرچی خدا بخواهد، این هم امتحان است، هرچه تقدیر باشد برای من و زندگی ام رقم می خورد. هیچ وقت آن روزها قول نداد که برمی گردد، هیچ وقت.
شب آخر نشست کنارم، گفت: طاهره جان یک سوال ازت دارم، از من راضی هستی. گفتم: چرا نباشم تو اینقدر خوبی که خوبی هایت را نمی توانم بیان کنم. گفت : منو ببخش نتوانستم همیشه کنارت باشم. وقتایی که نبودم توی شهر غریب در خانه تنها بودی، نتوانستم آن زندگی که دوست داری را برایت فراهم کنم؛ دستهایش را گرفتم و گفتم این چه حرفی است که می زنی؛ من همیشه عاشقت بودم. وجودت مایه آرامش، آرامشی که کنار تو دارم با دنیا عوض نمی کنم. گفتم: تو چی از من راضی هستی. گفت : من راضیِ راضی ام خدا هم از تو راضی باشه .
فردا صبح تلفنش به صدا در آمد. شهید شنائی بود که گفت ساعت یازده آماده باش تا برویم . موقع خداحافظی شد؛ محمد و امید در پذیرایی ایستاده بودن و ساکت انگار آنها هم متوجه شده بودند این آخرین دیدار با پدر است. مهدی بغلشان کرد و محکم بوسید و پرسید: چی میخواهید برایتان بگیریم؟ پسر بزرگم که ساکت بود. پسرکوچکم داد زد با زبان شیرین کودکی اش، بابایی بستنی 5 تا 10 تا، باباش بوسه ای محکم زد به صورتش گفتم چشم می خرم. و رفت و دل من را هم همراه خودش تا آن طرف مرزها برد.
از سوریه یک شب در میان صحبت می کردیم تا اینکه شب آخر من منزل برادرش مهمان بودیم، زنگ زد با همه احوالپرسی کرد. آخرین نفر گوشی به من رسید. دوست داشتم فقط زار زار گریه کنم. گفتم: کی میای گفت : با خداست، صداش خسته بود، مثل قبل که زنگ می زد نبود، الان که فکر می کنم می بینیم انگار یک چیزی می خواست بگوید، بی قراری من اجازه بهش نداد حرف دلشو بزنه. گفت خط ها خرابه معلوم نیست بتونم زنگ بزنم اگه چند روز تماس نگرفتم نگران نباش مواظب خودتون باشید خداحافظ. برای آخرین بار صدایش را شنیدم و هنوز که هنوز است صدایش در گوشهایم زمزمه می شود. در نهایت مهدی 14 خردادماه 95 در شهر حلب سوریه بر اثر تله انفجاری به شهادت رسید.
سلام دوستان وسروران عزیز
به وبلاگ خودتان خوش آمدید امیدوارم لحظات شادی داشته باشید لطفا پس از خواندن و مشاهده هر مطلب نظرات خود را مرقوم فرمایید. متشکرم